صفحه نخست | سخن سبز | در باره مسجد | فعالیت ها | برنامه ها | حماسه حضور | نخبگان | حامیان | پرسش و پاسخ | نوا و نما | پیوندها | ارتباط با ما

 

 

 شرح حال شهید سید عبدالله برقعی

 

 

 

شهيد سید عبدالله برقعی

نام پدر: سید جعفر

تاریخ تولد: اول فروردین 1333

تاریخ شهادت : دوم فروردین ماه 1361

نام عملیات: فتح المبین       

محل مزار: قم - گلزار شهدای شیخان 

 

شهید سید عبدالله برقعی در سال 1333 در شهر قم متولد شد. سال های دبستان را در زادگاهش گذراند و همراه با اعتقادات دینی خانواده اش رشد و نمو کرد. او از همان اوان روح خداجویش را با اسلام و  معنویت شیعی پیوندی ناگسستنی داد. عوامل خانوادگی و محیط روحانی او را فردی با گذشت و مهربان ساخت چنانچه وقتی در سن پنج سالگی وقتی به خانه آمد و مادرش غذایی ساده در جلویش نهاد، تا چشمش به کارگری که در حیاط خانه شان کار می کرد افتاد رو به مادر کرد و گفت اول غذای او را بدهید بعد من خواهم خورد.

 طولی نپایید که در سن سیزده سالگی هنگامی که سال اول دوران متوسطه را می گذراند وضع مالی خانواده اش دگرگون گشت و فقر با همه دردها و محرومیت هایش به دنیای کوچک و عاری از آلودگی که وی در آن می زیست هجوم آورد لذا وی درس را رها ساخت و برای تامین مخارج زندگی دست به تلاش و کار زد.

مدتی به برق کاری و سپس به لوله کشی پرداخت و چندی بعد به علت کمی درآمد به شغل آهنگری روی آورد و در سن 17 سالگی جوشکار ماهری گشت.

در سن 22 سالگی دفتر ساختمانی و اسکلت فلزی برقعی را در خیابان چهارمردان قم گشود.

طبع سخاوتمند و بخشش بی حساب و رسیدگی به کارگرانش اجازه گسترش مغازه را به وی نداد. با زیر دستان چنان صمیمی و مهربان بود که اخلاق جاذبش روح زندگی و تلاش به دل های محروم می بخشید و هرگز در مقابل حاجتمندی لب به عذر و بهانه و رد کردن حاجتش نگشود. همانند غواصی میماند که می توانست در یک جلسه تمام دردهای دوستان و آشنایان را از وجدان متلاطم و سینه طوفانی شان به بیرون بکشد و آنها را به نشاند و ساعت ها به درد دل هایشان گوش فرا دهد تا باری از شانه شان بردارد و غمی از غم هایشان بکاهد.

با اینکه خود مخزن درد بود ولی گریه اش را فقط در مجالس سیدالشهداء سلام الله علیه ابراز می کرد. چنان عاشق ابا عبدالله الحسین(ع) بود که اگر نام مقدس آن امام عزیز را می شنید بیدرنگ در چشمانش اشک حلقه می زد و می جوشید. به ائمه اطهار (ع) عشق می ورزید و با نام و یاد آنها زنده می شد و نام مقدس آنان نیز زمزمه عارفانه شبهای تنهایی و نماز او بودند و وقتی در مجلسی به یاد مظلومیت آل رسول زمزمه مناجاتی یا آوای دلپذیر رثایی برمی خاست چنان می گریست که اشک زنده و پویایش همه پهنه صورت مردانه اش را می پوشاند و از کنار گونه ها به چاک گریبانش راه می گشود.

وی از ابتدای جوانی بسیار سخت کوش و پر تلاش بود و رسیدگی به درد محرومان و درماندگان و کمک به آنها از خصایص با ارزشش به شمار می رفتند چه بسیار شبها که تنها و ناشناس نان خانواده را شانه می کشید و بی آنکه روی بنمایاند به درماندگان می سپرد. اگر دستش می رسید بصورت پنهانی قرض محرومان را می پرداخت و در بانک های اسلامی ضامن افراد می شد و گره گشای کارشان بود.

چنان به دنیا و پول بی اعتنا بود که کسی باورش نمی شد. در بحبوحه انقلاب وقتی اتومبیلش را که به تازگی به مدد دوستان نزدیک به سیصدهزارتومان خریده بود منافقین به آتش کشیدند و از بین بردند به راحتی آشامیدن جرعه آبی با گفتن جوابی سلامی، می گفت سر امام سلامت اینکه چیزی نیست اگر اسلام جان بخواهد نیز میدهم و...

و براستی که بقول مرحوم ملا احمد نراقی میخ داشته هایش را به گل کوبیده بود نه بر دل.

سال های 1353 و 1354 در آرامش سیاه و ساکت دربار زورمداری و ستمگری او آرزومند تحصیل و ورود به دانشگاه بود چرا که میخواست جامعه اش را بهتر بشناسد و با معارف روز آشنا گردد لذا همراه برادران دانشجویش تلاش گسترده تری را برای براندازی رژیم ستم شاهی آغاز کرد و به خواندن و مرور کتاب های اجتماعی و سیاسی پرداخت و با گروهی از جوانان مبارز آشنا شد.

 و از آنجائیکه مدتی در کارهای تاسیساتی اشتغال داشت و اطلاعاتی در این زمینه ها پیدا کرده بود، به ساختن سه راهی های (انفجاری) مختلف پرداخت و مدتی با همین سلاح به دفاع از شرافت و آزادگی جامعه اش پرداخت تا آنکه با زحمت های فراوان موفق به دریافت اسلحه ای شد. بعد از آن به مبارزاتش وسعت بیشتری بخشید و همانند سربازی مسلح و مبارزی خستگی ناپذیر به ستیز با دست نشاندگان رژیم ستم شاهی پرداخت.

در اولین کار گروهی همراه دوستانش به پایگاه کهک قم حمله کرد و بعد از خلع سلاح ماموران، اسلحه هایشان را به غنیمت گرفت و از این نظر تا حدودی غنی شد.

سال 1355 در سن 22 سالگی ازدواج کرد که ثمره این ازدواج هم اکنون دو فرزند بنام های سمیه و محمد جعفر می باشد که از خود به یادگار نهاده است.

در اوج گیری انقلاب اسلامی همواره با ماموران دست نشانده رژیم پهلوی درگیر می شد و چنان متهورانه و شجاعانه بساطشان را بر هم می ریخت که هیچکس را توان مقابله با وی نبود. از خم کوچه ها، از پناه مغازه ها، از فراز بامها، از برآمدگی جدول های خیابان ها یک تنه به صفوف گاردی ها می تاخت و جمعشان را می پراکند و جسورانه بعد از انجام عملیات از میدان می گریخت.

یک بار دوستانش به وی اطلاع دادند که افسری که دستانش به خون دهها نفر از مردم قم آلوده است شناسایی و در حال حاضر جهت گذراندن مرخصی به مشهد مسافرت کرده است بلا فاصله خانواده را سوار اتومبیلی کرد و راهی مشهد شد در آنجا ضمن تماس با یکی از افراد گروهش با دریافت اسلحه ای نقشه اعدام آن خائن را طرح ریزی کرد و هنگام بازگشت، با ماشین خود جاده را به روی افسر مزبور بست و دوست مسلحش با سلاح آتشین اش مغز خود فروخته افسر گاردی را از هم پاشید و بعد از عملیات هر دو منطقه را ترک کردند.

با پیروزی انقلاب و شروع توطئه های ایادی شرق و غرب جهت کوتاه ساختن دست پلید جهانخواران و ایادی شان که در گنبد آشوب بپا کرده بودند داوطلبانه بسوی آن دیار بار هجرت بر بست و مدت ها در آن سرزمین از دین و شرافت اسلامی امت شهید پرورش دفاع نمود.

در غائله کردستان نیز حاضر بود و همپای برادران مسلمان و انقلابیش در سنگرهای جهاد و شهادت به سرکوبی اشرار مسلح کومله و دمکرات پرداخت و ماه هایی از عمرش را در آن ولایت گذراند. 

او مجاهدی سخت کوش و پر تحرک بود و برای مبارزه حد و مرزی قائل نبود لذا از همین رابطه چند بار به خارج از کشور جهت انجام ماموریت و اعدام باقیماندگان خاندان سلطنتی از جمله ناخلف اشرف پهلوی اعزام گردید.

با شروع جنگ تحمیلی گویی او کار دیگری جز رسیدگی به امور جنگ نداشت و دو سال آخر عمرش را بی وقفه و مستمر در خدمت به جنگ گرفت و در جبهه ها حماسه آفرین بود و نیرو بخش.

درس ایثار و حماسه به همرزمان می آموخت شجاع بود و بی باک و در راه سرکوبی دشمن بعثی کوچکترین هراسی به دل راه نمی داد. چرا که دوستان و همرزمانش خاطرات بسیار شیرینی از او بیاد دارند که همگی درس اخلاص بود و ایثار که در این مقوله نمی گنجد.

شهید سید عبدالله برقعی بعد از یک عمر تلاش و ایمان سرانجام در دوم فروردین ماه 1361 در عملیات فتح المبین به فوز عظیم شهادت نائل گشت و حاصل یک عمر تلاش و کوشش و مجاهده و ایثارش به گل نشست و از او شهیدی ساخت که با شهادتش برگ زرینی دیگر بر اوراق سراسر حماسه و جاوید انقلاب خونبار اسلامی افزود.

 

فرازهایی از وصیت نامه شهید سید عبدالله برقعی

دشمنان ما باید بدانند که ما فرزندان حسین هستیم. خون حسین و شهدای صدر اسلام در رگ های ما می جوشد و ما با تمام وجود با دشمنان نبرد می کنیم.

حسین جان ای آقای من، ای امید شیعه! ای کاش بودی و می دیدی فرزندان تو هم چون خمینی و یارانش و امت عزیزش چگونه از راه تو و خون تو پاسداری می کنند.

حسین جان! من خوشحالم که این ملت عزیز به رهبری امام عزیزمان آبروی قرآن و اسلام را حفظ کردند.

ما نمی گذاریم خدایی ناکرده به بهشتی ها، رجایی ها و مدنی ها و هزاران شهید دیگر خیانت شود. تا زمانی که جان در بدن داریم از خون آنها پاسداری می کنیم.

حسین جان! کاش تو بودی و ما ثابت می کردیم همینطور که حالا این ملت شهید پرور ثابت کردند.

 

خاطره ای از دوست شهید" حسین نامداری

در بهمن ماه سال 59 با این عزیز رفتیم تشییع جنازه شهید عقیل ملکان که روحش شاد باد زمانی که شید ملکان را اقا عبدالله در قبر خواباند دیدم پاکتی را از داخل پیراهنش در آورد و در کفن عقیل گذاشت که الان هم هنوز در کفن این شهید در قبر می باشد بعد که بیرون آمد واخرین نفرات برگشتی از سر قبر بودیم از اقا عبدالله دو سه بار سوال کردم تا جواب داد گفتم سید جان موضوع چی بود گفت در نامه از عقیل خواستم شفاعت کند و از خدا بخواهد یک سال دیگر نشود من هم پیش او باشم و شهید شوم و همین طور هم شد و قبل از یک سال شهید شد این سید دلاوری بود که از چهره اش بهشتی بودن پیدا بود. خدا این عزیز و عقیل خدا بیامرز را رحمت کند و روحشان شاد .مورخ 8/.11/91

 

 

 

 

 

 

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.