صفحه نخست | سخن سبز | در باره مسجد | فعالیت ها | برنامه ها | حماسه حضور | نخبگان | حامیان | پرسش و پاسخ | نوا و نما | پیوندها | ارتباط با ما

 

 

شرح حال شهید بی مزار علیرضا بخشی زاده

 

 

شهيد علیرضا بخشی زاده

سال تولد: 1341

تاریخ شهادت: هشتم آبانماه 1361

 

 در سال 1341 در یک خانواده مذهبی در جنوب شهر تهران متولد شد در دوران نوزادی که 2 ماه بیشتر نداشت مبتلا به بیماری مننژیت شد که با گرفتن آب نخاع از کمر او از مرگ نجات پیدا میکند و حالش بهبود می یابد.

در دوران نوجوانی در خانه و مدرسه فردی با ادب ،متواضع و خیلی مرتب و تمیز بود بعد از تحصیلات متوسطه مشغول به کار فنی می شود . در سن 16 سالگی در مغازه الکتریکی توکل در خیابان ناصر خسرو نزد مرحوم شالچی و آقای محسن شریفی به کار خود ادامه داد.

 

در کنار کار، فعالیتهای سیاسی هم داشت و توسط برادرش اعلامیه حضرت امام (ره) را در تمام نقاط مختلف و بین دوستان و آشنایان پخش میکرد تا اینکه روزی به مغازه نوار فروشی میرود و از فروشنده درخواست نوار حضرت امام (ره) را میکند فروشنده به دلیل سن کم علیرضا نوار به او نمیدهد، در همان شب فروشنده خواب امام را می بیندو آن حضرت به ایشان میفرماید یکی از فرزندان ما به شما مراجعه کرده چرا به او نوار ندادید. فردای آن روز نوار فروش سراسیمه به محل کار علیرضا رفته و ضمن عذرخواهی  میگوید بیا هر چه نوار می خواهید به شما میدهم و کار به جایی میرسد که علیرضا در توزیع نوارهای حضرت امام نقش زیادی را ایفا می نماید.

 

علیرضا بخشی زاده نیز در روند پیروزی انقلاب مانند بسیاری از جوانان فعالیت می نمود تا موقعی که جنگ تحمیلی آغاز شد ایشان نیز برای دفاع همراه نیروهای مردمی وارد جنگ شد او در گروه جنگهای نامنظم که زیر نظر شهید دکتر چمران بود تعلیمات  نظامی را فرا گرفت وی در یکی از عملیاتها از دکتر چمران میخواهد که او نیز در عملیات شرکت کند که شهید چمران می گوید سن شما کم است که با اصرار زیاد علیرضا در کنار آن شهید بزرگوار عازم جبهه های حق علیه باطل می شود. از آن زمان علیرضا دیگر تاب و قرار شهر را نداشت و مرتب به جبهه میرفت و در عملیاتهای مختلفی شرکت داشت.

 

علیرضا اهل عبادت و تهجد بود غیر از نماز جماعت و شرکت در دعاهای دسته جمعی عبادات دیگری نیز در خفا انجام میداد و روحیه ای عارفانه داشت در فضای ملکوتی شب زنده داران بود و آرام و با حیاء و سر به زیر  وبا مردم و خویشاوندان خوش رفتار بود.

 

روزی در یکی از عملیاتها ترکش خمپاره به دست راستش اصابت می کند و دسنش از کار افتاد و عملا بدلیل جراحت سختی که به او وارد شده بود قادر به رفتن به جبهه نبود با این وجود با اصرار خویش مجددا به جبهه میرود و بعد از 2ماه در شوش دانیال باتفاق دوستانش در شب جمعه ای دعای کمیل می خواند و در انتهای دعا در آن فضای ملکوتی عطر مطبوعی همه جا را فرا میگیرد و علیرضا دیگر نمی تواند ادامه دعا را بخواند و بیهوش می شود بعد که حالش خوب می شود و به هوش می آید متوجه می گردد که دست راستش حرکت میکند و دستش در همانجا شفا می یابد و وقتی به تهران باز می گردد پدر و مادر و سایر بستگان احوال دستش را از او می پرسند ایشان دستش را بلند میکند و موضوع را به صورت کاملا خلاصه و مبهم تعریف می کند و وقتی به پزشک معالجش مراجعه می نمایند ایشان بسیار متعجب می شود .

 

بعدها آیت الله خزعلی در مجلس ختم شهید  می فرماید :اینها هشت نفر بودند که اولین نفر علیرضا بخشی زاده بود که موفق به زیارت آقا امام زمان شده بود و چند پیام آن حضرت به آنها می دهد که نوار سخنرانی موجود است.

 

در یکی دیگر از عملیاتها خط شکن بود و موج انفجار پای راستش را می سوزاند و یک ماه بستری میشود علیرضا در آن ناحیه درد شدیدی داشت ولی اصلا ناله نمی کرد و همیشه در حال ذکر صلوات و دعا بود اکثر مواقع ساکت بود و سخن نمیگفت و دائم الذکر بود و خلاصه در عالم خودش بود .

 

خیلی ناراحت بود و به پدر و مادرش می گفت شما دعا کردید که من شهید نشوم الان من باید در یکی از عملیاتها بودم و در یکی از کانالها افتاده باشم و کسی نمیتوانست مرا پیدا کند.

 

بعد از یک ماه استراحت حالش بهبود می یابد ولی نمیتوانست با پایش راه برود و از عصا استفاده می کرد با این وجود و با اصرار بیش از حد مجددا به جبهه باز میگردد .

 

خانواده بارها به او میگفتند مدتی مرخصی بگیر تا ما شما را بیشتر ببینیم اما علیرضا میگفت در جبهه به وجود من بیشتر نیاز است و فرصت برای رفتن به مرخصی نیست و نمیتوانم بیایم.

 

وجود او در جبهه آنقدر مهم بود که به او پیشنهاد فرماندهی دادند و او وارد سپاه شد. به همه می گفت من فرمانده نیستم من یک پاسدار هستم .

 

او اهل ریا و خود نمایی نبود یک روز پدرش که کاسب بود  به او میگوید من در مغازه به شما نیاز دارم ، دیگر به جبهه نرو هر چه دارم برای تو و مغازه را هم به تو واگذار میکنم به او پیشنهاد ازدواج میدهند اما او در جواب میگوید :شما با مال دنیا میخواهید مرا فریب دهید و زنهای  این دنیابرای من مناسب نیستند .
 

آخرین بار که از جبهه به تهران آمد به همراه پدر و مادرش به مشهد پابوس آقا امام رضا رفتند در مشهد که بودند به میگویند از آقا بخواه که جنگ تمام شود . علیرضا در جواب میگوید از آقا میخواهم جنگ تمام شود اما از ایشان میخواهم تا شهادت را نصیب من گرداند و پیوسته از پدر و مادرش میخواست که شما هم برای شهادت من دعا کنید.

 

او در این سفر طوری رفتار میکرد که آخرین سفرش می باشد.بعد از این سفر چند بار دیگر به جبهه رفت و در نهایت در 8 آبان 1361در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین در کوه های کله قندی به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکرش در سراشیبی قرار میگیرد که کسی نمیتوانست جنازه اش را برگرداندو بعد از شهادتش برف سنگینی میبارد و پیکرش در میان برفها ناپدید میشود و تاکنون نیز پیکر این شهید عزیز مفقود میباشد.

 

از خاطراتی که او برای مادرش  تعریف میکرد این بود که شبی در خواب در میان باغی قرار داشت و دوازده امام و حضرت امام نیز حضور داشتند و مردم زیادی دسته دسته از مقابل ایشان رد میشدند و علیرضا می گوید تعداد حدود 70 نفر را انتخاب کردم و می گفتم فلانی از ماست و شفاعت آنها را می کردم و با خوشحالی می گفت که به من الهام شده که حتما شهید می شوم و همینطور هم شد و به لقاءالله رسید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.